لبخندجبهه
دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ق.ظ
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد. ما هم اهل شوخی بودیم.
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی
کنیم. خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز
قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می
خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء.
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به
شدت متحول شده بود و فکر می کرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم
و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا_کرم بخون.
- ۹۴/۰۶/۰۹