یادشان همیشه جاودان...

ماعاقلانه فکرمیکنیم وعاشقانه عمل میکنیم(شهیدعلم الهدی)

مشخصات بلاگ
یادشان همیشه جاودان...

نه خسته ایم و نه ناامید

به هدفمان و راهمان اعتقاد داریم!

مبارزه ادامه دارد . . .

و ما مبارزه خواهیم کرد . . .

"تاشهــــــادت..."
--------------------------
خدایا آنگونه زنده ام بدار...

که نشکند دلی...

از زنده بودنم...!

و آنگونه بمیران که...

به وجد نیاید کسی از نبودنم...!

زندگی آنقدر ابدی نیست که...

هر روز...

بتوان مهربان بودن را...

به فردا انداخت...!!!

پیام های کوتاه

مرآت- چطور با عباس آقا آشنا شدید؟

نسبت فامیلی با هم داشتیم، پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 پیشنهاد ازدواج دادند و ما هم روی پیشنهادشان فکر کردیم.

مرآت-قبل از ازدواج، به این که همسفر زندگی مشترکتان چه خصوصیتی داشته باشد فکر می کردید؟

بله فکر کرده بودم اما اصلا انتظار نداشتم در این سن ازدواج کنم ولی وقتی به خواستگاریم آمدند متعجب شدم اما خصوصیاتی که در ذهن من بود عباس همه آن را داشتند و مهمترین شرطم این بود که همسر آینده ام در تهران باشد که وی در آنجا بود.

مرآت-در روز خواستگاری بیشتر در خصوص چه مسائلی صحبت کردید؟

در روز خواستگاری من تازه امتحاناتم تمام شده بود و در این وادی نبودم ولی عباس دو برگه به همراه خود آورده بود و درباره خصوصیات و زندگی آینده اش به صورت تیتر نوشته بود.عباس به زندگی ساده و کالای ایرانی تاکید بسیاری داشت.

مرآت-از خصوصیات اخلاقی اش بگویید؟

بسیار مهربان، خنده رو و شوخ طبع بود و وقتی در جمعی حضور پیدا می کرد همه را به خنده می انداخت.

مرآت- در چه تاریخی به هم محرم شدید؟

عباس در 29 دی ماه به خواستگاری ام آمد و ما در 28 بهمن ماه سال 94 صیغه محرمیت را خواندیم و قرار بود تابستان عقد کنیم.

مرآت- شما با رفتن به سوریه عباس راضی بودید؟ مخالفت نکردید؟

من خیلی مخالف بودم و اصلا اجازه ندادم که برود ولی با حرف هایش مرا راضی کرد که قرار بود عید به سوریه اعزام شوند ولی عقب افتاد و 2 اردیبهشت اعزام شد.

مرآت-از روز اعزام شهید به سوریه برایمان بگویید؟

آن روزی که می خواست به سوریه برود من مدرسه بودم و از روزهای قبل هم امتحان داشتم نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم و فقط برایم یک نامه نوشته بود.

مرآت- در تماس تلفنی اش از سوریه بیشتر در مورد چه چیزهایی حرف می زد؟

وقتی از سرویه زنگ می زد درباره اوضاع آنجا حرفی نمی زد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود برایش تعریف می کردم.

در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم و وقتی یک هفته گذشته بود تو تلگرام بهم گفت "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت"

مرآت-وقتی نامه را دیدید چه حسی بهتان دست داد؟

آن روزی که اعزام شد من مدرسه بودم وقتی برگشتم دیدم نامه ای روی میزم است وقتی آن را خواندم خیلی مضطرب شدم چون نوشته هایش طوری بود که مشخص می شد آخرین نوشته هایش است خیلی عارفانه نوشته بود.

در نامه نوشته بود رفتم تا وابسته نشوم چون می ترسید عشق دنیوی اش زیاد و وابسته شود و نتواند دل بکند و فراموش کند که در آن طرف مرزها چه اتفاقاتی دارد می افتد.

مرآت- فکر می کردید روزی شهید شود؟

نه اصلا. وقتی به سوریه هم می خواست برود حرفی از شهادت نزد شاید می ترسید من نگذارم که برود و هروقت هم زنگ می زد می گفت ما جایمان امن است و همین باعث دلگرمی ام شده بود که اتفاقی برایش نمی افتد.

اما همیشه آرزوی شهادت داشت و در دعاهایش می گفت اللهم الرزقنا توفیق الشهادت

مرآت- خاطره ای که از شهید دارید را برایمان بگویید؟

اولین بار برای صحبت کردن زمان خواستگاری و آخرین بار هم برای صحبت کردن قبل از اعزام به سوریه به گلزار شهدای گمنام قصر فیروزه تهران رفتیم.

مرآت- خبرشهادت را چطور به شما دادند؟

آن روز ما تازه از سمنان به تهران رفته بودیم که تلفن پدرم زنگ خورد پسرعمویم(برادر شوهرم) بود انگار پشت تلفن از شهادت عباس خبر داده بود ولی پدرم به ما چیزی نگفت و من از بعد ظهر آن روز خیلی استرس داشتم و فقط ذکر می گفتم.

پدرم رفت بیرون گفت برم زنگ بزنم خبر بگیرم بیایم و بعد از یک ربع برگشت گفت عباس به شدت مجروح شده است که من خیلی حالم بد شد.

ولی با این حال خداروشکر کردم که زنده است دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که درباره مراسمات صحبت کنند آنجا بود که من فهمیدم از اینکه به آرزویش رسیده بود خوشحال بودم اما تحمل دوری اش برایم سخت است.

مرآت- وقتی پیکرش را به تهران آوردند در اولین نگاه به او چه گفتید؟

عباس قرار بود یکشنبه هفته بعدش یعنی 24 خردادماه به سمنان بیاید که جمعه به شهادت رسید.

قرار بود وقتی از سوریه می آید با هم به سمنان بیاییم و همه اقوام برای استقبال به امامزاده اشرف بیایند که این امر به شهادتش یکی شد و همانطور که گفته بودیم پیش رفت.

من فقط همین جمله را گفتم که یادته که می خواستیم برای بعد از سوریه بیاییم امامزاده و خوش بگذرونیم!!!

  • مریم ....

مادری که پذیرای عشق بود نه درد....

  • مریم ....

تقدیم به تک تیرانداز سرافراز فاطمیون:


 


در دشتی ڪه گرگ ها نمی توانند زوزه بڪشند...

بی شڪ...

چشمان تیز بین عقاب هایی هست...

ڪه از ترس آن چشمان...

گرگ ها توان نفس ڪشیدن هم ندارند...


وقتی ڪه نشانه می روی...

یڪ نگاه...

یڪ تیر...

بی صدا...

هر جنبنده‌ای را به لاشه‌ای بی جان تبدیل خواهد ڪرد...


شهید نظام محسنی


  • مریم ....

مادرمهریه راسنگین گرفت میخواست یک چیز ازاین ازدواج که ازنگاه انها غیرمعمول بود شبیه بقیه شود.

هیچکدام موافق نبودیم.ولی اسماعیل بخواطرمادرسکوت کرد وگفت:برای من چه فرقی دارد؟من چه زیادچه کمش راندارم.راستی نکندیک وقت مهرت رابخواهی شرمنده ام کنی؟همانوقت قبل ازاینکه واردسنداذدواج کنددمهریه ام رابخشیدم.


=============


یه استاد داشتیم که گیرداده بود که همه دانشجوهابایدکراوات بزنن .کلی هم تهدید کرده بودکه اگه سرامتحان کراوات نزده باشین ازتون نمره کم میکنم.ولی مصطفی اصلا براش مهم نبود.واسه همین خیلی راحت بدون کراوات اومد سرجلسه.استادهم تهدیدشوعملی کرد وازش 2نمره کم کرد.شد18بالاترین نمره.شهیدمصطفی چمران


===========


کارهمیشگیش بودهرموقع دلش تنگ میشد دستمومیگررفت وباهم میرفتیم بهشت زهرا.اول میرفتیم قطعه اموات وچنددیقه بین قبرهاراه میرفتیم بعدمیرفتیم سرمزارشهدا.میگفت اینجارونیگاکن .اصلااحساس میکنی این شهدامردن؟اینجاهمون حسی روداری که توقطعه اموات داری؟بالاسرمزاربعضی ازشهدامی ایستادوسنشون روحساب میکرد میگفت اینهایی ک میبینی همه نوزده بیست ساله بودن.ماهارسیدیم به سی سال خیلی دیرشده اصلا توکتم نمیره ک بخوان ماروتو قطعه مرده ها دفن کنن.ازسوزصداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره.شهیدمصطفی احمدی روشن


==========



  • مریم ....

گفت: که چی؟ هی جانباز جانباز ، شهید شهید!

میخواستن نرن! کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!

گفت :کی؟!!


گفتم همونی که تو نداری!


گفت: چی؟!


گفتم:
غیرت!

  • مریم ....

مجیداهل نمازوروزه نبود،اماسه چهارماه قبل ازرفتن به سوریه به کلی متحول شد.

همیشه درحال دعاوگریه بود،نمازهایش راسروقت میخواند،وحتی نمازصبحش رانیزاول وقت میخواند،خودش میگفت نمیدانم چه اتفاقی برایمافتاده که اینطورعوض شده ام ودوست دارم همیشه دعابخوانم وگریه کنم.

همیشه زمزمه لبش:

((پناه حرم،کجامیروی برادرم))

بود،همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب(س)داشت.

شب آخرجوراب های همرزمانش رامیشسته،همرزمش به مجیدگفت:مجیدحیف نیست بااین اعتقادات واخلاق ورفتاری که داری خالکوبی روی دستت است.

مجیدمیگوید:تافردااین خالکوبی یاخلک میشودیاکه پاک میشود.

وفردای آن روزداداش مجیدمحله یافت آبادبرای همیشه رفت.

یک تیربه بازوی سمت چپش میخورد،وتیردستش راپاره میکند.چهارتیربه پهلووسینه اش میخوردوشهیدمیشودوهنوزپیکرمطهرش برنگشته است.

محل شهادتش جنوب حلب،خان طومان،باغ زیتون است.

شادی روحش صلوات
  • مریم ....

صبح تا شب هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند، آن‌وقت تا بحث شهدا پیش می‌آید، می‌گوید: «شهدا شرمنده‌ایم.» دروغ‌گو!اگر شرمنده بودی که وضع زندگی‌ات این‌گونه نبود. روی پول و مقام چنبره زده، بعد به هفته بسیج و دفاع مقدس که می‌رسد، چفیه می‌اندازد و خاطراتش با شهدا را یادآوری می‌کند.

نه آقا، این شوخی‌ها و فریب‌ها اگر بتواند مردم را گول بزند، خودت را گول نخواهد زد. اگر راست می‌گویی، عکس یک شهید را بگذار در جیبت و هر روز به او گزارش کار بده. یا بعد از چند وقت متحول می‌شوی یا خودت عکس را کنار خواهی گذاشت. البته اگر وجدان داشته باشی!

خلاصه شرمندگی در مقابل شهدا را هر کسی نمی‌فهمد. باید پا جا پای آن‌ها گذاشت و مثل آن‌ها زیست تا بلکه به خود بیاییم. راستی تا حالا فکر کرده‌ای که چرا ما هر سال به زیارت شهدا و مناطق عملیاتی نمی‌رویم ولی ولی فقیه‌مان می‌رود؟ شاید ما واقعاً شرمنده شهدا نیستیم؟

  • مریم ....

 

 خدارا یک نگاهی سوی ما کن
ز چنــگ نفس امــاره رهــا کن
کرم کن مهدیـا در خدمت خود
نصیـــب و روزی ما کـربـــلا کن . . .

  • مریم ....

چندوقت پیش یکی ازبیت المال سه هزارمیلیاردبرداشت ورفت ودیگه هم برنگشت


واون یکی دوازده هزارمیلیاردتومن گرفت ورفت  ودیگه هم برنگشت


والان یکی دیگه 94هزارمیلیارد

وهیچکدومشون برنگشتن



اما.....

سی سال پیش پشت میدان مین چندنفرمیخواسن باجونشون معبرباز کنند

یکیشون چندقدم که رفت برگشت

همه فکرکردن ترسیده

پوتین هاشودراوردودادوگفت:

تازه ازتدارکات گرفتم نو  حیفه

پابرهنه رفت واتفاقااونم برنگشت.........



  • مریم ....

بلندشدوپوتین هایش راواکس زدوموهایش راشانه زدوضوگرفت ولباسش رامرتب کردوازسنگررفت بیرون.


بچه هابهش گفتن :


اخویـــــ کـــــــــجــــــــــا؟


فقط لبخندزد



  • مریم ....